اولین حرکات
روز سه شنبه 11 شهریور من و بابایی خونه بابا حاجی تنها بودیم چون مادر جون و بابا حاجی رفته بودن زیارت امام رضا(ع) با بابایی رفتیم خونه عمه فاطمه چون رایانه جواد رو درست کنیم و چون کار بابایی طول کشید ناهار با اصرار عمه و شوهر عمه اونجا موندگار شدیم. بعد از ظهر که اومدیم خونه مادرجون من چنان دل دردی گرفتم که نگو. داشتم از درد و استرس دیوونه می شدم و آخرش به بابایی گفتم . هردومون نگران بودیم و بابایی گفت دراز بکش و استراحت کن اگه بهتر نشدی بریم دکتر نمیدونی تو دلم چی می گذشت میدونم به بابایی هم سخت گذشته بود خلاصه شب زنگ زدم خونه عمه فاطمه و جریان و گفتم و اونم گفت استراحت کن ان شاالله که بهتر می شی . منم استراحت کردم و خداروشکر بهتر ش...
نویسنده :
مامان آقا محمد و فاطمه خانوم
21:07