پسرک ناز مامان! امروز چهارشنبه ساعت 3 بعداز ظهر من و بابایی و عزیز جون شما رو بردیم مطب دکتر برای ختنه. بابایی تو مطب نیومد من و عزیز جون رفتیم، دکتر منو تو اتاقش راه نمی داد منم گفتم باید پیش پسرم باشم اونم قبول کرد و گفت پس پشت پرده باش و برا پسرت شعری ک دوس داره بخون من اولش پشت پرده بودم دلم طاقت نیاورد اومدم پیشت، دکتر گفت حق نداری به دست من نگاه کنی من سرم ندارم بهت وصل کنم. گفتم نه نگاه نمی کنم بزارین پیشش باشم. برات شعر و لالایی خوندم اونجا خیلی زیاد گریه نکردی ولی وقتی اومدیم تو شهر که داروهاتو بگیریم تو ماشین اینقده جیغ می کشیدی که منم دلم می خواست جیغ بکشم اومدیم خونه بهتر شدی یه چن دقیقه ای جیغ می کشیدی باز می خواب...