اولین حرکات
روز سه شنبه 11 شهریور من و بابایی خونه بابا حاجی تنها بودیم چون مادر جون و بابا حاجی رفته بودن زیارت امام رضا(ع)
با بابایی رفتیم خونه عمه فاطمه چون رایانه جواد رو درست کنیم و چون کار بابایی طول کشید ناهار با اصرار عمه و شوهر عمه اونجا موندگار شدیم.
بعد از ظهر که اومدیم خونه مادرجون من چنان دل دردی گرفتم که نگو. داشتم از درد و استرس دیوونه می شدم و آخرش به بابایی گفتم . هردومون نگران بودیم و بابایی گفت دراز بکش و استراحت کن اگه بهتر نشدی بریم دکتر
نمیدونی تو دلم چی می گذشت میدونم به بابایی هم سخت گذشته بود خلاصه شب زنگ زدم خونه عمه فاطمه و جریان و گفتم و اونم گفت استراحت کن ان شاالله که بهتر می شی . منم استراحت کردم و خداروشکر بهتر شدم.
صبح باباحجی و مادر جون از زیارت برگشتن و ما هم هیچی بهشون نگفتیم چون من بهتر بودم .
بعد ازظهری یه خورده باز دلم درد گرفته بود و رفتم رو پله ها نشستم همه خونه خواب بودن و من داشتم گریه می کردم آخه دلم شکسته بود و هی میگفتم نکنه خدایی نکرده اتفاق بدی بیفته
آیت الکرسی می خوندم و سوره ی قلم رو می خوندم
همینجوری که اشک می ریختم یهویی احساس کردم یه چیزی مثل قلب تو دلم میزنه اول توجه نکردم بعد دیدم چند بار تکرار شد اشکم بیشتر شد آخه تو بودی پسرم داشتی تکون می خوردی ، فهمیدم چه پسر بفکری و مهربونی هستی خواستی تو اوج ناراحتی مامانت اونو خوشحال کنی و واقعا خوشحال شدم
ان شاالله خدا این لحظات شیرین رو نصیب همه ی منتظرای نی نی بکنه
الهی آمین