آقا محمدآقا محمد، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره
فاطمه خانمفاطمه خانم، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

لبخند خدا...

تولد

1393/11/12 6:20
757 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل مامان
میخوام برات خاطره ی تولدتو بنویسم:
پنج شنبه شب 9بهمن93 ساعت1 شب من درد دل شدیدی گرفتم ولی به بابایی چیزی نگفتم تا ساعت2 تحمل کردم و بعد به بابایی گفتم و اونم گفت بریم بیمارستان من گفتم نه دردام شبیه درد زایمان نیست و تا ساعت3 شب طول کشید و آروم شدم و خوابم برد
روزش از درد خبری نبود دوباره جمعه شب از ساعت 11 شب شروع شد و اینبار بابایی گفت حتما باید بریم بیمارستان و زنگ زد به سمانه دختر عمه جون فاطمه و گفت حاضر شو میام دنبالت و خلاصه با هم رفتیم بیمارستان.
من رفتم تو اتاق و معاینه شدم و گفت هنوز خیلی کار داره تا زایمانت یه نوار قلب میگیریم و بعد برو خونت.
نوار قلب رو گرفت ساعت دو شب بود و گفت که خوب جواب نمیده چون بچت خوابه . فردا یه سونو برو برا اینکه خاطر جمع باشی و با این دردای کوچیکم نترس و فوری بیمارستان نیا. باز برگشتیم خونه و فردا صبح زنگ زدم عزیز جون اومد و با هم رفتیم سونوگرافی گرفتیم و گفت مایع دور جنین به حداقل نرمال رسیده و تا یه هفته دیگه میتونی صبر کنی. ولی من دلم آروم نشد و سونو رو بردیم بیمارستان که دکتر شیفت گفت باید بستری بشی اومدم به بابایی گفتم یا باید بستری بشم یا امضا بدیم و بریم خونه ، بابایی گفت برو بستری شو. اومدیم خونه لوازمای مورد نیاز رو برداشتیم و ناهار خوردیم و ساعت سه بعداز ظهر شنبه ده بهمن رفتم بیمارستان و ساعت 15 و 15دقیقه بستری شدم و سرم بهم وصل کردنتو اتاق زایمان یه هفت هشت نفری بودن . من به بابایی گفته بودم من چون درد ندارم معلوم نیست زایمانم کی باشه تو بری حتما خونه ولی بابایی خونه نرفته بود و شب بیمارستان با مادر جون و عزیز جون مونده بود. خلاصه نوبت من شدو منم بردن اتاق زایمان

از خدا خواستم کمکم کنه تا بلاخره منم بردن اتاق زایمان برا همه دعا کردم و بلاخره تو دنیا اومدی و گذاشتنت رو شکمم و گفتن مبارکه بچتو تمیز کن من داشتم گریه میکردم و خداروشکر میکردم و می گفتن بچم سالمه اونا می گفتن اره بچتو تمیز کن من می گفتم چرا گریه نمیکنه خانوم تورو خدا راست بگین بچم سالمه اونم گفت اره تمیزش کن تا گریش در بیاد تا صدای گریتو شنیدم انگار دنیا رو بهم دادن. ان شاالله نصیب همه منتظرا بشه. گفتم زودتر به همراهیم بگین زایمان کردم پرستاره گفت گفتیم نگران نباش 

 و تومن دقیقا6 و 20 دقیقه ی صبح یکشنبه 12 بهمن دنیا اومدی. خداروشکر

وزن تولدت3،270   -قدت54

اینم چند تا عکس از روز تولدت در ادامه ی مطلب

 

img_4299.jpg

 

 

 

img_4433.jpg

img_4355.jpg

img_4326.jpg

img_4330.jpg

img_4332.jpg

پسندها (4)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

مامان عليرضا
16 بهمن 93 17:05
خدا رو 100 هزار مرتبه شکر که آقا محمد صحیح و سالم اومد تو بغلت دوستم. تبریکات صمیمانه ی منو بپذیر.امیدوارم که از صالحین باشه و براتون خیر و برکت بیاره. دستای نازش رو از طرف منو علیرضا ببوس و به شدت منتظر دیدن روی ماهش هستیم
عفت
18 بهمن 93 17:06
سلام نازی جونی .... مبارکه ... چشمتون روشن .... خیلی خوشحال شدم که زاییدی ..... اونم طبیعی ... انشاالله که همیشه تنتون سالم باشه .... عکس نینی رو هم بذاری ها .... همتو وبلاگ همتو نینی سایت تا ببینمش.
عطر یاس
19 بهمن 93 21:46
سلام عزیزم.مبارک باشه . خیلی مبارک باشه . خیلی خوشحال شدم.خداروشکر
zahra1367
22 بهمن 93 11:30
سلام دوستم..خوبی؟ زایمان کردی به سلامتی؟ زوودی بیاعکسشوبرامون بزار ازخودت بگو..طبیعی یا سزشدی؟... خیلی خوشحالم برات
شیوا
26 بهمن 93 16:23
سلام عزیزم. مبارک باشه. انشاالله سالهای سال در کنار هم به خوب یو خوشی زندگی کنید.
zahra1367
19 اسفند 93 19:16
سلام دوستم..مبارک باشه قدم گل پسرت چندم زایمان کردی؟ من 11اسفندطبیعی زایمان کردم..وووی خداچقدرسخت بود خداروشکرپسرم سالم وسلامته..این بزرگترین نعمته..خدایاشکرت وزنش 3150...قد51 خداگل پرستوبرات نگه داره
zahra1367
19 اسفند 93 19:17
قدو وزن پسرت چقدربود؟ هفته چندزایمان کردی؟ چندساعت دردکشیدی؟
مامان آقا محمد و فاطمه خانوم
پاسخ
قد50وزن3270 هفته ی 40 زایمان کردم دردای شدیدم یه ساعتی بود