دلم مادر شدن می خواهد!
خدای خوب و مهربون!
دلم مادر بودن می خواهد!
دلم بدجور بچه می خواهد و لباسهای کوچک و مامانی.
گوشهایم نوازش شنیدن مامان را از زبان کودکی شیرین زبان را می خواهد.
دستانم نوازش گرم و صمیمی مادرانه ای برسر کودکی را می طلبد.
آغوشم عجیب دلتنگ آغوش فرزند است.
پاهایم تاتی تاتی با کودک را با تیک تیک ساعت انتظار می کشد.
چشمانم صورت معصوم و خندان کودکی را منتظر است که با لبخندش، دل مادر را می لرزاند و دنیا را برایش شیرین می سازد.
لبانم تشنه ی بوسه ی مادرانه ای بر گونه های لطیف کودکی، که او هم تشنه ی وجود مادر است را از من می خواهد.
فرزندی که مال من است . هدیه و فرشته ای از سوی تو.
خدایا چه کنم با این همه خواستن، چه کنم با دلتنگی و تنهایی، چه کنم که وقتی از کنار مغازه ای عبور می کنم با دیدن لباس بچه گانه ای دلم هورری نریزد و آسمان چشمانم ابری نشوند.
چه کنم با این همه آرزو برای آمدن فرزند. چه کنم با چشم انتظاری.
چه جواب بدهم به اینها، چه را جایگزین کنم که تو خود بهتر می دانی جای فرزند را خوشی و شادی نمی گیرد.
خدایا چه بشود روزی که من بفهمم مادر شده ام . آن روز، روزی است که هزاران هزار بار تو را شکر کنم کافی نیست، هر چند الانم اگر هزاران هزار بار شکرت کنم باز هم کافی نیست!
می دانم مادر بودن لطف بزرگی است و شاید من لیاقت این لطف بزرگ تو را ندارم چون شکرگزار خوبی برای نعمات داده ات نبوده ام. ولی عاجزانه از تو می طلبمش.
از تو می خواهم جواب دلتنگی ها و خواسته های تک تک اعضای بدنم را با بخشیدن فرزندی پاک و سالم و صالح، بدهی و این لیاقت بزرک را نصیب من و همه ی آرزومندان بکنی.
خداوندا ممنونم که در سال 1392 حاجتم را می دهی!