آقا محمدآقا محمد، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
فاطمه خانمفاطمه خانم، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

لبخند خدا...

کادوهای تولد

دست بابایی درد نکنه، حسابی زحمت کشیده و این کادوها رو آورد بیمارستان و من و خجالت زده کرد          اینم دسته گلی که عمه جون کبری زحمت کشیدن و آوردن بیمارستان ان شاالله بتونیم جبران کنیم این لباسم فاطمه خانوم دختر عمه جون کبری بهت کادو داده،که خیلی هم بهت میاد. دست فاطمه جونم درد نکنه این لباسم یه روز رفتیم مغازه عمه جون زهرا و عمه جون کبری که اینو بهت کادو دادن. دستشون درد نکنه  ...
11 اسفند 1393

تولد

سلام گل مامان میخوام برات خاطره ی تولدتو بنویسم: پنج شنبه شب 9بهمن93 ساعت1 شب من درد دل شدیدی گرفتم ولی به بابایی چیزی نگفتم تا ساعت2 تحمل کردم و بعد به بابایی گفتم و اونم گفت بریم بیمارستان من گفتم نه دردام شبیه درد زایمان نیست و تا ساعت3 شب طول کشید و آروم شدم و خوابم برد روزش از درد خبری نبود دوباره جمعه شب از ساعت 11 شب شروع شد و اینبار بابایی گفت حتما باید بریم بیمارستان و زنگ زد به سمانه دختر عمه جون فاطمه و گفت حاضر شو میام دنبالت و خلاصه با هم رفتیم بیمارستان. من رفتم تو اتاق و معاینه شدم و گفت هنوز خیلی کار داره تا زایمانت یه نوار قلب میگیریم و بعد برو خونت. نوار قلب رو گرفت ساعت دو شب بود و گفت که خوب جواب نمیده چون بچت خوابه ...
12 بهمن 1393

سیسمونی

سلام گلم! بلاخره جشن سیسمونیت برگزار شد و مادرجون و عزیز جون و همه ی عمه ها و خاله ها و زن دایی ها اومدن تو جشنت شرکت کردند و کلی با دیدن لباسای کوچولو موچولوت ذوق کردن البته اقوام و همسایه ها هم بودن که بین اونا چند نفری بودن که بچه دار نمی شدند کلی براشون دعا کردیم که خدا حاجت اونا رو هم بده. عزیزجون و آقا جون ، با اینکه بابایی بهشون گفته بود توقعی ازشون برا خرید سیسمونی نداره ، ولی اونا زحمت کشیدن و برات سیسمونی خریدن. دستشون درد نکنه . چند دست لباسم مادر جون و باباحاجی برات کادو آوردن که دست اونا هم درد نکنه. ان شاالله بسلامتی بپوشی گلم. ان شاالله لباس دومادی برات بخرم. عکسای سیسمونی رو تو ادامه ی مطلب می زارم.  &nb...
14 دی 1393

یه ماه به تولد

عزیز مامان سلام به حساب سونو آخری که رفتم گفتن هفتم بهمن میای بغلم، الان درست یه ماه دیگه تا به دنیا اومدنت باقی مونده و شوق دیدنت داره روزا رو برام طولانی میکنه. هر روز روزا رو میشمرم و به تقویم نگاه می کنم و با بابایی در مورد اومدن تو صحبت می کنیم. چقد حس خوبیه! عزیز مامان! بابایی میگه میخوام ان شاالله محمدم سرباز امام زمان باشه. منم میگم ان شاالله. دوست دارم خادم و دوستدار اهل بیت باشی و اونا هم در کل زندگی کمکت کنن. دیگه میفهمم که جات تنگ شده و فک کنم داری اذیت میشی یه ماه دیگه تحمل کنی به دنیا میای و می تونی پاها و دستاتو تا جایی که میتونی دراز کنی و اینجوری جمع نباشی گلم. هر روز داری سکسکهمیکنی و میگن برا بچه خیلی خوب...
7 دی 1393