هشت ماهگی
عزیز مامان! من بلاخره موفق شدم برات آش دندونی درست کنم. اون روز تو خیلی اذیت شدی چون من تنها بودم و بابایی هم خونه نبود تو هم هی بهونه می گرفتی و گریه می کردی. از این آش خودتم حسابی خوردی نوش جونت گلم. برّه ی کوچولوی مامان! امسال اولین سالی بود که شما عید قربان رو کنار ما بودی ما همگی (عمه ها و دختراشون و پسراشون) بجز عمو که تهران بودن ، خونه باباحاجی طبق هرسال جمع شدیم و گوسفند قربونی کردیم و ناهارم همگی اونجا آبگوشت خوردیم اینم عکس شما و بابا حاجی الهی مادر قربون این ژست گرفتن بره الهی قربون اون لب پر خندت برم مــــــــــــــــــــــــــادر ...
نویسنده :
مامان آقا محمد و فاطمه خانوم
13:1
نشستن پسری
جوجه ی مامان! چهار دست و پا کردن و نشستنت با همدیگه شروع شد. اولین باری که بدون کمک خودت نشستی اوایل هشت ماهگیت بود، عزیز مامانی! این لباسو خاله حکیمه زحمت کشیده و برات کادو داده دس تش ون درد نکنه این لباسم دایی محمد زحمت کشی ده و برات کادو داده دس تش ون درد نکنه ...
نویسنده :
مامان آقا محمد و فاطمه خانوم
13:51
چهار دست و پا کردن پسری
برّه ی مامانی! اولین باری که چهار دست و پا کردی آخر هفت ماهگیت بود. چهار دست و پا کردن همانا و شیطونی کردن همانا! اینم یک عکس خوشکل با محمد مهدی ...
نویسنده :
مامان آقا محمد و فاطمه خانوم
13:46
دوتا مروارید سپید
گلم! یه چند روزی بود حسابی اذیت می کردی و همش گریه می کردی، به بابایی گفتم که ببین محمد دندوناش در نیومده اونم دست زد به لثه هات و گفت نه خبری نیست. تا اینکه بهت آب دادم دیدم لیوان صدا میده قاشق تو دهنت کردم دیدم اونم صدا میده فورا دست تو دهنت کردم دیدم لثه هات تیزن، به بابایی گفتم بچم دندون در آورده و تو می گی خبری نیست!؟ الهی مادر قربون اون مرواریدای سپیدت بره که چقده ناز شدی هر کاری کردم که از دندونات عکس بگیرم نزاشتی گلم! دندان تو تا روی نشان داد ، نشان داد فرخندگی و شور که هر لحظه فزون باد دندان تو و بخت من و بال ملائک یک رنگ ، سپیدند ، سپیدند و خداداد پسر مامان! این رباعی رو بابایی...
نویسنده :
مامان آقا محمد و فاطمه خانوم
13:41
بَ بَ گفتن
گل پسر مامانی دیشب خونه بابا حاجی بودیم همه خواب بودن و من و تو تنها بیدار بودیم و تو داشتی با خودت حرف میزدی و اقو اقو می کردی به یکدفعه شروع کردی به بَ بَ گفتن منم ذوق کردم وبابایی رو بیدار کردم وبهش گفتم ولی بابایی گیج خواب بود و اصلا متوجه نشد. صبح بهش گفتم و کلی به خودش بالید که پسرم تو شش ماه و هفت روزگی گفته بَ بَ الهی مادر قربون بَ بَ گفتنت بره
نویسنده :
مامان آقا محمد و فاطمه خانوم
13:34
آلبوم شش ماهگی
عزیز مادر! شش ماه از زندگیتو به سلامتی گذروندی زیر سایه ی امام زمان . ان شاالله که صد ساله بشی گلم واکسن شش ماهگیتو زدیم و رفتیم خونه بابا حاجی یه کم اذیت شدی و بهونه می گرفتی وزنت تو شش ماهگی 7و600 بود قدت 67سانت الهی مادر قربون قد 67 سانتیت بره قربون اون کله ی کچلت بشه مامان یرحمک الله پسرم. پیر شی گلم مامان قربون مدل خوابیدنت بشه عزیــــــــــــــــــــــــــزم سرباز امام زمان ِ مامان الهی که همیشه لبت پر خنده و دلت شاد باشه گلم گل مامان این لباسو عمه کبری از مغازشون بهت کادو داده که خیلی هم...
نویسنده :
مامان آقا محمد و فاطمه خانوم
11:39
شروع غذای کمکی
پسرک مامان! ماه رمضون ک شروع شد بابایی از سوپی که برا خودمون درست کرده بودم به شما می داد و شما هم با اشتیاق تمام نوش جون می کردی. من هرچی به بابایی می گفتم بهش نده فایده ای نداشت، برا همین منم برات فرنی درست کردم که شما سر سفره ی افطار نوش جون کنی از هفته ای آخر ماه رمضونم برات سوپ گذاشتم ولی معلومه مثل بابایی آش و سوپ رو خیلی دوست داری. چون موقع خوردن سوپ اینقده ملچ ملوچ میکنی که نگو. ...
نویسنده :
مامان آقا محمد و فاطمه خانوم
20:04
پایان پنج ماهگی
السلام علیک یا علی بن الحسین السلام علیکم و رحمة الله و برکاته پسرکم! پنج ماهگی شما کامل شد و قدم در ماه ششم زندگی قشنگت گذاشته ای! این ماه، با بقیه ی ماه های زندگی ات خیلی تفاوت دارد پسرم! در این ماه به مادرت خواهم گفت، فواصل شیردهی ات را کمتر کند، مبادا کامت خشک شود و تشنگی ، کام نازکت را بیازارد... به مادرت خواهم گفت ، در این ماه ، لباس های نرم تری بپوشاندت، مبادا لباسی زبر، گلویت را بیازارد... در این ماه ، تو را بیشتر نزد خویشان و عمو و عمه هایت خواهم برد ، مبادا احساس تنهایی کنی... اصلا اجازه نخواهم داد تو را بر گهواره بنشانند ، مبادا غفلت کنیم، از گهواره به ز...
نویسنده :
مامان آقا محمد و فاطمه خانوم
16:35
شیطونیای پسری
محمدم! کارایی که تو این پنج ماه یاد گرفتی رو برات به تصویر کشیدم گلم. خوردن شست پا تو غلت زدن ک ماهر شدی قربونت برم با بالشت و تشکتم بازی می کنی چند روزی هم هست تابتو درست کردیم و هر وقت توش میزاریمت خوابت می گیره ...
نویسنده :
مامان آقا محمد و فاطمه خانوم
16:28